سفارش تبلیغ
صبا ویژن



داستان - خیال آبی






درباره نویسنده
داستان - خیال آبی

تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
شعر
داستان
بهار 1387
بهار 1386


لینک دوستان
خیال آبی در بلاگفا

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
داستان - خیال آبی

آمار بازدید
بازدید کل :10914
بازدید امروز : 0
 RSS 

چشم های معصومش سقف اتاق را می نگرد و اتاق برایش دنیایی می شود. مادر را بر بستری از ابریشم های صورتی می بیند و تنپوش خود را آبی ابریشمین احساس می کند. از اینکه صبحانه اش دقایقی دیر شده چون آشپز برای تهیه تازه ترین مواد دیر جنبیده اخمی به چهره می آورد، اما با دیدن دوچرخه ای طلایی گوشه ی اتاق دلخوری اش را فراموش می کند و با تبسمی بر لب به استقبال دوچرخه می رود. شکاف باریکی از نور بر کف اتاق می افتد. مادر وارد اتاق می شود و با صدایی همیشه خسته می گوید:« باز رفتی سراغ این چرخ خیاطی؟ آخه چند بار بگم این امانته پسرم. اگه یه وقت چیزیش شه از نون خوردن می افتیما.»

و دوچرخه طلایی و تنپوش آبی ابریشمین و بستر صورتی برای همیشه رویایی می ماند برای پسرک. رویایی که آفتاب خرابش کرد.

کاش این بار در به موجودیت خود خیانت می کرد.



نویسنده » . ساعت 11:0 عصر روز یکشنبه 86 آبان 13
نظرات شما ()


غم و غصه هایش زیاد بود. نگاهش را رنگ داد و نگذاشت کسی بفهمد. ولی می دانست باز هم نگاه عابران به او جور دیگریست. مثل همیشه لبخندی تلخ گوشه ی لبانش نشست. خس خس سینه اش بیشتر شده بود اما اهمیت نداد. قدم های ناتوانش را بلندتر برداشت.

خدا را شکر کرد که دیر نرسیده و اصغر سه سوت بساطش را جمع نکرده است. پولهای مچاله شده کف دستش را که از عرق خیس شده بود، آزاد کرد.

به طرف اصغر رفت و بعد از سلام، اسم دارو را گفت و پول را به طرفش گرفت. اصغر سه سوت، تند و سریع گفت:«این چیه مرد حسابی؟! با این پول، شیشه شو هم دستت نمیدن. قیمتا سه برابر شده!» و باز شروع کرد به چانه زدن با مشتری.

 

یک لحظه خواست فریاد بزند اما نه...او، آن موقع که جانش را برای وطنش گذاشت، صابون این چیزها را هم به تنش مالیده بود.



نویسنده » . ساعت 12:0 عصر روز سه شنبه 86 شهریور 13
نظرات شما ()


خسته بود از تنهایی.خسته بود از روزا و شبای تکراری.دلش به درد اومده بود.از اینکه وقتی شبا بر می گشت خونش باز خودش بود و خودشو یه خونه ی سرد و ساکت و یه تلفن پیغم گیر که هر دفه به امیدی اونو روشن می کرد اما وقتی می دید باز هیچ پیغامی نداره دلش می گرفت.

او تنها بود.یعنی تنها شده بود.به جرم گناهی ناکرده.به جرم سخنی نرانده.

شب که به خونه برگشت باز خونه رو ساکت و سرد دید.بدون هیاهو بدون بخار بدون امید.

به طرف پنجره رفت.پرده رو کنار زد.پنجره رو باز کرد.روبروش یه شهر بزرگ بود با انبوه چراغای روشنش.با انبوه مردم در حال عبورش.و باز مثل همیشه از خودش پرسید:"چرا سهم از این همه آدم هیچ است؟"

مرد یاد گذشته هاش افتاد.اون موقع ها که اونم یه سهمی از زندگی داشت.اون وقتا که اونم شاد بود.اون موقع زندگی چه جمله های قشنگی داشت واسش.اونا بودن و یه سیب سرخ.اون وقتا که به جای یه دسته رز سرخ یه سبد سیب سرخ بهم هدیه می دادند.چقدر دلش هوای اون روزا رو کرده بود.

زندگی شو با یه سیب سرخ شروع کرده بود و می خواست با یه سیب سرخ تمومش کنه.

سیب رو از روی میز برداشت.قبلا آماده اش کرده بود.با مرگ فقط به اندازه ی یه گاز زدن فاصله داشت.

ناگهان یه قناری کوچک که از شلوغی بیرون دلش گرفته بود از پنجره رد شد و به اتاق وارد شد.همون جایی که مرد سیب به دست نشسته بود.قناری آروم رفت کنار تلفن و درست روز دکمه ی پیغام گیر جاخوش کرد.وزن قناری به دکمه فشار آورد و ناگهان یه صدا توی اتاق پیچید.صدایی که برای مرد خیلی آشنا بود.صدایی که سالها انتظار شنیدنش رو کشیده بود.

صدا گفت:"یه سبد سیب سرخ اینجا منتظر توئه.نمی خوای یه گاز بزنی؟"



نویسنده » . ساعت 8:0 عصر روز یکشنبه 86 خرداد 13
نظرات شما ()


نرم نرمک سپیدی صبح بر سیاهی شب پیروز می شد.سجاده ی دلم را پیش روی خدا گشوده بودم.باز من و «او»با هم خلوت کرده بودیم.

چه لذتی دارد،خلوت دل با او در آخرین لحظات شب!

 

من بودم و یک دنیا حرف نگفته!

من بودم و یک آسمان شوق،من بودم و یک دریا شور!

آری،من بودم و «او»!

ولی نه...قاصدکی آرام اما خسته از انبوه راه،نیز بر سجاده ی دلم نشست!

 

گویی از آسمان دیگری آمده بود،آری من شک ندارم. او متعلق به اینجا نبود!

کوله بارش سنگین سنگین بود،هزاران راز در خود نهفته داشت.انگار می خواست چیزی بگوید!من نگاهش را احساس می کردم.بی شک،نسیم خدا به او هم خورده بود که اینچنین آرام

 می خواست رازی زندگی بخش را بر ملا کند.

 

اما گویی زمان ماندنش رو به اتمام بود و نسیم بیشتر از این مهلت توقف به او نمی داد.کمی بی قرار شده بود.باید با عجله رازش را می گفت و دل به نسیم می سپرد.

 

نسیم زیر پاهایش را لغزاند.وقت رفتن بود.

قاصدک بی هیچ مخالفتی برخاست و هنگامی که نسیم او را با خود به ناکجا می برد،عجولانه در گوشم زمزمه کرد:

 

«او گفت من همیشه با شما هستم.»

 

درونم از لذتی ناگفتنی سرشار شد.فریاد زدم:

 

«قاصدک، سلام مرا به خدا برسان.»



نویسنده » . ساعت 10:0 عصر روز پنج شنبه 85 اسفند 10
نظرات شما ()


جاده در تاریکی شب ماری را می مانست که از لا به لای انبوه درختان می خزید.نور چراغ اتومبیل،سخت بر آن بود تا بر شب ظلمانی غلبه کند.دخترک همیشه آرزو داشت برای یک بار هم که شده مستقیم در چشمان پسرک زل بزند به این امید که از نگاهش جرعه ای از عشق بنوشد.اما درست هنگامی که روبروی پسرک قرار می گرفت هاله ای از شرم وجودش را در بر می گرفت و هیچگاه نتوانسته بود آرزویش را برآورده سازد.اما آن شب بهترین فرصت بود.تاریکی شب،آسمان ابری،همه و همه دست به دست هم داده بودند تا او را به آرزویش برسانند.

دخترک نگاهش را به آینه ی اتومبیل که چشمان پسرک را قاب گرفته بود دوخت.اما حیف که نگاه پسرک به جاده بود و اصلا حواسش به او نبود.دخترک ناامید شده بود.تا خواست نگاهش را از آینه بگیرد،شاهد چشمان پسرک بود که در نگاهش قفل شده بود و او را یارای هیچ حرکتی نبود

هر دو شاهد زلال ترین عشق در نگاه یکدیگر بودند.چه لحظه ای بود!لحظه ای که هر دو آرزویشان را برآورده می دیدند.

جاده پیچید.اتومبیل همچنان مستقیم به جلو می راند.عشق... آتش ... خون............

فردای آن روز صفحه ی حوادث روزنامه حکایت از این داشت که تمامی سرنشینان اتومبیل سالم مانده اند و آن دو... .

و خداوند ناب ترین هدیه را به عشق ناب آنها داد.وصال در آسمانها!



نویسنده » . ساعت 10:0 عصر روز پنج شنبه 85 اسفند 10


دلش از همه چیز و همه کس پر بود.از بقال سر کوچه،راننده ی تاکسی،حتی گدایی که در آن حوالی جل و پلاسش را می انداخت.

در ذهنش به دنبال آبدارترین فحش ها بود تا نثار همه ی آنها کند.«مرتیکه ی...،نه،نه این براش کمه فلان فلان شده.»

همینطور پشت سر هم کلمات را ردیف می کرد اما باز هم قانع نبود.

احساس می کرد،نیمکت های پارک هم به او دهن کجی می کنند.آخر تا کی می بایست، بله قربان گوی این خانم و آن آقا باشد؟!دیگر به ستوه آمده بود.احساس می کرد همه ی آنهایی که از پشت سر و از روبرویش در حال عبورند،از او طلبکارند.تا کی می توانست لب فرو بندد.

آخر توانی برایش نمانده بود.

به تک تک سالها،ماهها،روزها،ساعت ها،و ثانیه هایی که از عمرش گذشته بود،می اندیشید.

بدنبال ثانیه ای از زندگی اش بود که در آن تنها برای خودش زندگی کرده باشد.

اما نمی یافت... 

لحظه ای آرام گرفت.با بی اعتنایی به دهن کجی نیمکتها،یکی را برگزید تا لحظه ای بر آن درنگ کند.دختر نوجوانی را دید که سراسیمه به سوی او می آید.

گویی دخترک زمان را گم کرده بود. 

بیش از دو گام بین آن دو باقی نمانده بود.دخترک تا خواست چیزی بگوید،زن،یک ریز و بدون فاصله شروع به حرف زدن کرد:

«می خوای رخت چرکاتو بشورم؟!

امشب مهمونی دارین یه کلفت می خواین؟!

ظرفات رو هم تلنبار شده،می خوای بشورمشون؟!

می خوای داداش کوچولو تو ببرم پارک؟!

اسباب کشی کردین کمک می خوای؟!

نه،

دیگه تموم شد،

دیگه من نیستم،

خیلی پول میدی؟؟

بااشه،ولی من نیستم!» 

سپس زار زار شروع به گریستن کرد.

و دخترک بهت زده و حیران،

من و من کنان،

زیر لب گفت: 

«من ... من ... می خواستم بپرسم ... ساعت چنده؟؟!»



نویسنده » . ساعت 5:0 عصر روز سه شنبه 85 اسفند 8
نظرات شما ()