سفارش تبلیغ
صبا ویژن



سیب سرخ - خیال آبی






درباره نویسنده
سیب سرخ - خیال آبی

تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
شعر
داستان
بهار 1387
بهار 1386


لینک دوستان
خیال آبی در بلاگفا

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
سیب سرخ - خیال آبی

آمار بازدید
بازدید کل :10943
بازدید امروز : 10
 RSS 

خسته بود از تنهایی.خسته بود از روزا و شبای تکراری.دلش به درد اومده بود.از اینکه وقتی شبا بر می گشت خونش باز خودش بود و خودشو یه خونه ی سرد و ساکت و یه تلفن پیغم گیر که هر دفه به امیدی اونو روشن می کرد اما وقتی می دید باز هیچ پیغامی نداره دلش می گرفت.

او تنها بود.یعنی تنها شده بود.به جرم گناهی ناکرده.به جرم سخنی نرانده.

شب که به خونه برگشت باز خونه رو ساکت و سرد دید.بدون هیاهو بدون بخار بدون امید.

به طرف پنجره رفت.پرده رو کنار زد.پنجره رو باز کرد.روبروش یه شهر بزرگ بود با انبوه چراغای روشنش.با انبوه مردم در حال عبورش.و باز مثل همیشه از خودش پرسید:"چرا سهم از این همه آدم هیچ است؟"

مرد یاد گذشته هاش افتاد.اون موقع ها که اونم یه سهمی از زندگی داشت.اون وقتا که اونم شاد بود.اون موقع زندگی چه جمله های قشنگی داشت واسش.اونا بودن و یه سیب سرخ.اون وقتا که به جای یه دسته رز سرخ یه سبد سیب سرخ بهم هدیه می دادند.چقدر دلش هوای اون روزا رو کرده بود.

زندگی شو با یه سیب سرخ شروع کرده بود و می خواست با یه سیب سرخ تمومش کنه.

سیب رو از روی میز برداشت.قبلا آماده اش کرده بود.با مرگ فقط به اندازه ی یه گاز زدن فاصله داشت.

ناگهان یه قناری کوچک که از شلوغی بیرون دلش گرفته بود از پنجره رد شد و به اتاق وارد شد.همون جایی که مرد سیب به دست نشسته بود.قناری آروم رفت کنار تلفن و درست روز دکمه ی پیغام گیر جاخوش کرد.وزن قناری به دکمه فشار آورد و ناگهان یه صدا توی اتاق پیچید.صدایی که برای مرد خیلی آشنا بود.صدایی که سالها انتظار شنیدنش رو کشیده بود.

صدا گفت:"یه سبد سیب سرخ اینجا منتظر توئه.نمی خوای یه گاز بزنی؟"



نویسنده » . ساعت 8:0 عصر روز یکشنبه 86 خرداد 13
نظرات شما ()