سفارش تبلیغ
صبا ویژن



هدیه ی خدا - خیال آبی






درباره نویسنده
هدیه ی خدا - خیال آبی

تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
شعر
داستان
بهار 1387
بهار 1386


لینک دوستان
خیال آبی در بلاگفا

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
هدیه ی خدا - خیال آبی

آمار بازدید
بازدید کل :10949
بازدید امروز : 4
 RSS 

جاده در تاریکی شب ماری را می مانست که از لا به لای انبوه درختان می خزید.نور چراغ اتومبیل،سخت بر آن بود تا بر شب ظلمانی غلبه کند.دخترک همیشه آرزو داشت برای یک بار هم که شده مستقیم در چشمان پسرک زل بزند به این امید که از نگاهش جرعه ای از عشق بنوشد.اما درست هنگامی که روبروی پسرک قرار می گرفت هاله ای از شرم وجودش را در بر می گرفت و هیچگاه نتوانسته بود آرزویش را برآورده سازد.اما آن شب بهترین فرصت بود.تاریکی شب،آسمان ابری،همه و همه دست به دست هم داده بودند تا او را به آرزویش برسانند.

دخترک نگاهش را به آینه ی اتومبیل که چشمان پسرک را قاب گرفته بود دوخت.اما حیف که نگاه پسرک به جاده بود و اصلا حواسش به او نبود.دخترک ناامید شده بود.تا خواست نگاهش را از آینه بگیرد،شاهد چشمان پسرک بود که در نگاهش قفل شده بود و او را یارای هیچ حرکتی نبود

هر دو شاهد زلال ترین عشق در نگاه یکدیگر بودند.چه لحظه ای بود!لحظه ای که هر دو آرزویشان را برآورده می دیدند.

جاده پیچید.اتومبیل همچنان مستقیم به جلو می راند.عشق... آتش ... خون............

فردای آن روز صفحه ی حوادث روزنامه حکایت از این داشت که تمامی سرنشینان اتومبیل سالم مانده اند و آن دو... .

و خداوند ناب ترین هدیه را به عشق ناب آنها داد.وصال در آسمانها!



نویسنده » . ساعت 10:0 عصر روز پنج شنبه 85 اسفند 10