جاده در تاریکی شب ماری را می مانست که از لا به لای انبوه درختان می خزید.نور چراغ اتومبیل،سخت بر آن بود تا بر شب ظلمانی غلبه کند.دخترک همیشه آرزو داشت برای یک بار هم که شده مستقیم در چشمان پسرک زل بزند به این امید که از نگاهش جرعه ای از عشق بنوشد.اما درست هنگامی که روبروی پسرک قرار می گرفت هاله ای از شرم وجودش را در بر می گرفت و هیچگاه نتوانسته بود آرزویش را برآورده سازد.اما آن شب بهترین فرصت بود.تاریکی شب،آسمان ابری،همه و همه دست به دست هم داده بودند تا او را به آرزویش برسانند.
دخترک نگاهش را به آینه ی اتومبیل که چشمان پسرک را قاب گرفته بود دوخت.اما حیف که نگاه پسرک به جاده بود و اصلا حواسش به او نبود.دخترک ناامید شده بود.تا خواست نگاهش را از آینه بگیرد،شاهد چشمان پسرک بود که در نگاهش قفل شده بود و او را یارای هیچ حرکتی نبود
هر دو شاهد زلال ترین عشق در نگاه یکدیگر بودند.چه لحظه ای بود!لحظه ای که هر دو آرزویشان را برآورده می دیدند.
جاده پیچید.اتومبیل همچنان مستقیم به جلو می راند.عشق... آتش ... خون............
فردای آن روز صفحه ی حوادث روزنامه حکایت از این داشت که تمامی سرنشینان اتومبیل سالم مانده اند و آن دو... .
و خداوند ناب ترین هدیه را به عشق ناب آنها داد.وصال در آسمانها!