غم و غصه هایش زیاد بود. نگاهش را رنگ داد و نگذاشت کسی بفهمد. ولی می دانست باز هم نگاه عابران به او جور دیگریست. مثل همیشه لبخندی تلخ گوشه ی لبانش نشست. خس خس سینه اش بیشتر شده بود اما اهمیت نداد. قدم های ناتوانش را بلندتر برداشت.
خدا را شکر کرد که دیر نرسیده و اصغر سه سوت بساطش را جمع نکرده است. پولهای مچاله شده کف دستش را که از عرق خیس شده بود، آزاد کرد.
به طرف اصغر رفت و بعد از سلام، اسم دارو را گفت و پول را به طرفش گرفت. اصغر سه سوت، تند و سریع گفت:«این چیه مرد حسابی؟! با این پول، شیشه شو هم دستت نمیدن. قیمتا سه برابر شده!» و باز شروع کرد به چانه زدن با مشتری.
یک لحظه خواست فریاد بزند اما نه...او، آن موقع که جانش را برای وطنش گذاشت، صابون این چیزها را هم به تنش مالیده بود.
نویسنده » . ساعت 12:0 عصر روز سه شنبه 86 شهریور 13
نظرات شما ()