سفارش تبلیغ
صبا ویژن



قاصدک - خیال آبی






درباره نویسنده
قاصدک - خیال آبی

تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
شعر
داستان
بهار 1387
بهار 1386


لینک دوستان
خیال آبی در بلاگفا

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
قاصدک - خیال آبی

آمار بازدید
بازدید کل :10952
بازدید امروز : 7
 RSS 

نرم نرمک سپیدی صبح بر سیاهی شب پیروز می شد.سجاده ی دلم را پیش روی خدا گشوده بودم.باز من و «او»با هم خلوت کرده بودیم.

چه لذتی دارد،خلوت دل با او در آخرین لحظات شب!

 

من بودم و یک دنیا حرف نگفته!

من بودم و یک آسمان شوق،من بودم و یک دریا شور!

آری،من بودم و «او»!

ولی نه...قاصدکی آرام اما خسته از انبوه راه،نیز بر سجاده ی دلم نشست!

 

گویی از آسمان دیگری آمده بود،آری من شک ندارم. او متعلق به اینجا نبود!

کوله بارش سنگین سنگین بود،هزاران راز در خود نهفته داشت.انگار می خواست چیزی بگوید!من نگاهش را احساس می کردم.بی شک،نسیم خدا به او هم خورده بود که اینچنین آرام

 می خواست رازی زندگی بخش را بر ملا کند.

 

اما گویی زمان ماندنش رو به اتمام بود و نسیم بیشتر از این مهلت توقف به او نمی داد.کمی بی قرار شده بود.باید با عجله رازش را می گفت و دل به نسیم می سپرد.

 

نسیم زیر پاهایش را لغزاند.وقت رفتن بود.

قاصدک بی هیچ مخالفتی برخاست و هنگامی که نسیم او را با خود به ناکجا می برد،عجولانه در گوشم زمزمه کرد:

 

«او گفت من همیشه با شما هستم.»

 

درونم از لذتی ناگفتنی سرشار شد.فریاد زدم:

 

«قاصدک، سلام مرا به خدا برسان.»



نویسنده » . ساعت 10:0 عصر روز پنج شنبه 85 اسفند 10
نظرات شما ()