سفارش تبلیغ
صبا ویژن



دلخسته - خیال آبی






درباره نویسنده
دلخسته - خیال آبی

تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
شعر
داستان
بهار 1387
بهار 1386


لینک دوستان
خیال آبی در بلاگفا

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
دلخسته - خیال آبی

آمار بازدید
بازدید کل :10935
بازدید امروز : 2
 RSS 

دلش از همه چیز و همه کس پر بود.از بقال سر کوچه،راننده ی تاکسی،حتی گدایی که در آن حوالی جل و پلاسش را می انداخت.

در ذهنش به دنبال آبدارترین فحش ها بود تا نثار همه ی آنها کند.«مرتیکه ی...،نه،نه این براش کمه فلان فلان شده.»

همینطور پشت سر هم کلمات را ردیف می کرد اما باز هم قانع نبود.

احساس می کرد،نیمکت های پارک هم به او دهن کجی می کنند.آخر تا کی می بایست، بله قربان گوی این خانم و آن آقا باشد؟!دیگر به ستوه آمده بود.احساس می کرد همه ی آنهایی که از پشت سر و از روبرویش در حال عبورند،از او طلبکارند.تا کی می توانست لب فرو بندد.

آخر توانی برایش نمانده بود.

به تک تک سالها،ماهها،روزها،ساعت ها،و ثانیه هایی که از عمرش گذشته بود،می اندیشید.

بدنبال ثانیه ای از زندگی اش بود که در آن تنها برای خودش زندگی کرده باشد.

اما نمی یافت... 

لحظه ای آرام گرفت.با بی اعتنایی به دهن کجی نیمکتها،یکی را برگزید تا لحظه ای بر آن درنگ کند.دختر نوجوانی را دید که سراسیمه به سوی او می آید.

گویی دخترک زمان را گم کرده بود. 

بیش از دو گام بین آن دو باقی نمانده بود.دخترک تا خواست چیزی بگوید،زن،یک ریز و بدون فاصله شروع به حرف زدن کرد:

«می خوای رخت چرکاتو بشورم؟!

امشب مهمونی دارین یه کلفت می خواین؟!

ظرفات رو هم تلنبار شده،می خوای بشورمشون؟!

می خوای داداش کوچولو تو ببرم پارک؟!

اسباب کشی کردین کمک می خوای؟!

نه،

دیگه تموم شد،

دیگه من نیستم،

خیلی پول میدی؟؟

بااشه،ولی من نیستم!» 

سپس زار زار شروع به گریستن کرد.

و دخترک بهت زده و حیران،

من و من کنان،

زیر لب گفت: 

«من ... من ... می خواستم بپرسم ... ساعت چنده؟؟!»



نویسنده » . ساعت 5:0 عصر روز سه شنبه 85 اسفند 8
نظرات شما ()