سفارش تبلیغ
صبا ویژن



شعر - خیال آبی






درباره نویسنده
شعر - خیال آبی

تماس با نویسنده


آرشیو وبلاگ
شعر
داستان
بهار 1387
بهار 1386


لینک دوستان
خیال آبی در بلاگفا

عضویت در خبرنامه
 
لوگوی وبلاگ
شعر - خیال آبی

آمار بازدید
بازدید کل :10916
بازدید امروز : 2
 RSS 
روزگاریست غریب

                         که در آن شمع به پروانه نگاهی نکند.

که در آن دل که شکست

                                 دگری هیچ صدایی نکند!

روزگاریست غریب

                          که جهان جامه به تن جز به سیاهی نکند

بشر اهل زمین

                         طلب مغفرت از لایتناهی نکند.

 

روزگاریست غریب....

پی سهرابم من

                   پی فریادش باز:

                                       " کای زمینی!

                                                  دل عاشق طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکند..."



نویسنده » . ساعت 8:0 عصر روز سه شنبه 87 اردیبهشت 24


روزها مچاله می شوم گاهی

راهی هر چه چاله می شوم گاهی

در سکوتی عجیب می مانم

حجمی از ناله می شوم گاهی

هوس بستنی، نق زنی، گریه

باز چارساله می شوم گاهی

گاه زرد و آبی و گه سبز

سرخ مثل لاله می شوم گاهی



نویسنده » . ساعت 2:0 صبح روز شنبه 87 فروردین 17
نظرات شما ()


دیریست دلم گرفته باران

اشکم که ز غم سرشته باران

چندیست "اسیر دست اویم"

بر لوح دلم نوشته باران!

باران! دل من چو راز دارد،

از او طلب نیاز دارد،

آن ماه سفر کرده ی دیروز،

مرغیست خموش و ناز دارد.

باران به دلم غمی نشسته

من بال و پرم. ولی شکسته!

باران مه من چه حال دارد؟؟؟

این دل ز تو هم سوال دارد!

باران برِ من ببار باران

از او خبری بیار باران

آه ای دل ناصبور، صبری

آرام بمان، قرار قدری...



نویسنده » . ساعت 10:0 عصر روز سه شنبه 86 دی 11
نظرات شما ()


من عشق را، از ورای حادثه تبخیر می کنم

از شوق نارس مریم

از بغض کهنه ی شبنم

تکثیر می کنم.

تصویر مات کودکی ام را

با آیه های شوم زمانه

ترکیب می کنم.

من مرگ احساس

تخریب دهلیزهای قلب بی ترانه را

تصویب می کنم.

من در همین مکان

پشت همین ثانیه های رفته با زمان

هرگونه مهر را با قلم سبز عاشقی

تکذیب می کنم.

اینجا هوا پرِ عطر تند مردگی ست

اینجا به اشتباه، گمانم، به نام زندگی ست.

اینجا نفس عاریه ای

شعر قافیه ای

عشق ثانیه ای ست.

اینجا کتابها پر افسانه نه

پر جنگهای شوالیه ای ست...



نویسنده » . ساعت 1:0 صبح روز دوشنبه 86 آبان 21
نظرات شما ()


- صبر کن، تند مرو من پر از افسوسم

حیف باشد که در این سِحر سَحر، ندهی فانوسم

صبر کن، آهسته، دیو شب کرده کمین

بروی من به که نالم آنگاه؟! سیب افتاده زمین

صبر کن آه هنوز، می کشم بار گناه

تو رحیمی دانم، من به دنبال نگاه

 

ناگهان از اطراف می رسد آوایی

مثل اینکه دارد از دلم آگاهی

- بس کن این حرف و حدیث، تو که خود می دانی

باز از پس فردا، می شوی زندانی!

- رام کن نفسم را، بزنش ننگین است

هیچ کوتاه نیا، جرم او سنگین است

پای من در بند و دست تو بخشنده

نه، نبخش. انصاف است؟ این نشاید بنده!



نویسنده » . ساعت 5:0 عصر روز دوشنبه 86 آبان 7
نظرات شما ()


مادربزرگممادربزرگم

روزهایش

از حادثه خالی وُ

از تکرار مکرر زمان پر

در انتظار ثانیه هایی برای هیچ

و عبوری بی تفاوت برای بازنگشتن

 

شب هایش

از خاطره لبریز و از حقیقت تهی

و بی تحمل از خواب و سرشار از بیداری

او، می چرخد به دور زندگی

اینگونه!



نویسنده » . ساعت 7:0 عصر روز پنج شنبه 86 مهر 19
نظرات شما ()


دستانش سرخ بود و

دلش بوی مرگ می داد

از پشت کوه عاشقی آمده بود

اما عاشقی نمی دانست.

سیبی دید

چیدن نمی دانست!

ناچار به نگاه شد

و ماندن برای سیب!

 

ساده بود

سادگی اش را به سیب داد

دلش در حسرت سیب ماند

جاده را فلج کرد

ماند

سیب را خواست

چیدن نمی دانست

 

هر غروب

دستانش بوی سیب می داد

و مرگ از دلش پر می کشید

سیب را می خواست

چیدن نمی دانست

 

فریادش

رساتر ز باد

روشن تر از آفتاب

خروشنده تر از رود

در گلو خفه ماند.

 

سایه ی درختی تنها آشیانش شد

جاده او را می خواند و او سیب را.

سیب آن بالا چه ابهتی داشت

نوازش می دانست

بوییدن می دانست

حالا عاشق شدن هم می دانست

اما

چیدن نمی دانست

 

آسمان

یک تکه ابر شد

ابر باران شد

ریخت بر سر سیب

می خندید

می رقصید

گوارا بود قطره هایی که از تن لطیف سیب

راهی لبهای تشنه اش می شد

و هیچ نمی دانست

کفش های کهنه اش را

مرداب بلعیده است!



نویسنده » . ساعت 6:0 عصر روز سه شنبه 86 مهر 3


من تو را فانوس می خواهم ولی

هستی ام

خاموش می بیند تو را!



نویسنده » . ساعت 10:0 عصر روز دوشنبه 86 شهریور 19


همیشه نگران

همیشه هراسان

همیشه قلبش در هجوم اندوهی تلخ

همیشه نگاهش به در دوخته هراسناک

و دستانش همیشه رو به آسمان

و از ترس معصیتی ناکرده

همیشه با نذر

 

مادرم

گاهی که تنها می شود

صدای دلهره هایش را می شنوم

و افکارش را که بلند بلند می نالند

                                                                 می فهمم

آری

همیشه نگران اما مهربان

                                               مادرم

مادر

زندگی کن

 

مادرم می گوید:

 

زندگی کن هر روز

زیر بال مرغکان شادی

زیر آن تپه ی نور

توی این دشت بلور

*

زندگی کن در روز

شب که شد پنجره را باز مکن

پرده ها را بنداز

نکند ظلمت و ظلم

بیداد کند در خانه

شاید آن ماه که می خندد و می گریاند

باشد آن مار کمربسته به نابودی تو

باز هم می گویم:

شب که شد پنجره را باز مکن

پرده ها را بنداز  

                         و به خورشید بخند!  



نویسنده » . ساعت 12:0 عصر روز پنج شنبه 86 تیر 14
نظرات شما ()