آینه...تصویری مبهم و صدایی گرفته که می گوید:این منم؟!
و سپس پلک هایی هراسناک از باز شدن...و مژگانی لرزان...
دستی جاخوش کرده بر گونه...و سرانگشتانی که خیسی مژگان را حس می کنند.
ناگاه زمین می لرزد.آونگ ساعت دیواری دست و پای خویش را گم می کند...
آینه را توان تحمل حجم سنگین این اندوه نیست...می شکند...وسپس لبخندی که شکوفا می شود و پلک هایی که عاری از اضطراب باز می شوند.
آینه ماموریت خود را به خوبی به پایان رساند.سرانگشتی که از سرخی خون می درخشد!
نویسنده » . ساعت 1:0 صبح روز دوشنبه 86 خرداد 21
نظرات شما ()