چشم های معصومش سقف اتاق را می نگرد و اتاق برایش دنیایی می شود. مادر را بر بستری از ابریشم های صورتی می بیند و تنپوش خود را آبی ابریشمین احساس می کند. از اینکه صبحانه اش دقایقی دیر شده چون آشپز برای تهیه تازه ترین مواد دیر جنبیده اخمی به چهره می آورد، اما با دیدن دوچرخه ای طلایی گوشه ی اتاق دلخوری اش را فراموش می کند و با تبسمی بر لب به استقبال دوچرخه می رود. شکاف باریکی از نور بر کف اتاق می افتد. مادر وارد اتاق می شود و با صدایی همیشه خسته می گوید:« باز رفتی سراغ این چرخ خیاطی؟ آخه چند بار بگم این امانته پسرم. اگه یه وقت چیزیش شه از نون خوردن می افتیما.»
و دوچرخه طلایی و تنپوش آبی ابریشمین و بستر صورتی برای همیشه رویایی می ماند برای پسرک. رویایی که آفتاب خرابش کرد.
کاش این بار در به موجودیت خود خیانت می کرد.
نویسنده » . ساعت 11:0 عصر روز یکشنبه 86 آبان 13
نظرات شما ()