دستانش سرخ بود و
دلش بوی مرگ می داد
از پشت کوه عاشقی آمده بود
اما عاشقی نمی دانست.
سیبی دید
چیدن نمی دانست!
ناچار به نگاه شد
و ماندن برای سیب!
ساده بود
سادگی اش را به سیب داد
دلش در حسرت سیب ماند
جاده را فلج کرد
ماند
سیب را خواست
چیدن نمی دانست
هر غروب
دستانش بوی سیب می داد
و مرگ از دلش پر می کشید
سیب را می خواست
چیدن نمی دانست
فریادش
رساتر ز باد
روشن تر از آفتاب
خروشنده تر از رود
در گلو خفه ماند.
سایه ی درختی تنها آشیانش شد
جاده او را می خواند و او سیب را.
سیب آن بالا چه ابهتی داشت
نوازش می دانست
بوییدن می دانست
حالا عاشق شدن هم می دانست
اما
چیدن نمی دانست
آسمان
یک تکه ابر شد
ابر باران شد
ریخت بر سر سیب
می خندید
می رقصید
گوارا بود قطره هایی که از تن لطیف سیب
راهی لبهای تشنه اش می شد
و هیچ نمی دانست
کفش های کهنه اش را
مرداب بلعیده است!
نویسنده » . ساعت 6:0 عصر روز سه شنبه 86 مهر 3