همیشه نگران
همیشه هراسان
همیشه قلبش در هجوم اندوهی تلخ
همیشه نگاهش به در دوخته هراسناک
و دستانش همیشه رو به آسمان
و از ترس معصیتی ناکرده
همیشه با نذر
مادرم
گاهی که تنها می شود
صدای دلهره هایش را می شنوم
و افکارش را که بلند بلند می نالند
می فهمم
آری
همیشه نگران اما مهربان
مادرم
زندگی کن
مادرم می گوید:
زندگی کن هر روز
زیر بال مرغکان شادی
زیر آن تپه ی نور
توی این دشت بلور
*
زندگی کن در روز
شب که شد پنجره را باز مکن
پرده ها را بنداز
نکند ظلمت و ظلم
بیداد کند در خانه
شاید آن ماه که می خندد و می گریاند
باشد آن مار کمربسته به نابودی تو
باز هم می گویم:
شب که شد پنجره را باز مکن
پرده ها را بنداز
و به خورشید بخند!
نویسنده » . ساعت 12:0 عصر روز پنج شنبه 86 تیر 14
نظرات شما ()